اشعار زيباي زنده ياد محمد قهرمان
ز عجز تکيه به ديوار آه خود کرديم
شکسته حالي خود را پناه خود کرديم
به روي هر چه گشوديم چشم ، غير از دوست
به جان او که ستم بر نگاه خود کرديم
ز نور عاريت ماه چشم پوشيديم
نگاهباني شام سياه خود کرديم
ز دوستان موافق سفر شود کوتاه
رفيق راه دل سر به راه خود کرديم
دوباره بر سر پيمان شديم اي ساقي!
تو را به توبه شکستن گواه خود کرديم
اگر به خاک فشانديم خون مينا را
دو چشم مست تو را عذرخواه خود کرديم
ز صبح پرده در افتاد بخيه بر رخ کار
نهان به پرده ي شب گر گناه خود کرديم
ز کار عشق مکش دست و پند گير از ما
که عمر در سر اين اشتباه خود کرديم
محمد قهرمان
آثار محمد قهرمان
عزم رفتن داري و من ناگزير از ماندنم
اي مسافر! بازوان را حلقه کن برگردنم
سربنه برسينه من ساعتي از روي لطف
تا بماند هفتهها بوي تو در پيراهنم
عاشقي نازکدلم، کم ظرف مانند حباب
دم مزن با من به تندي، زان که در دم بشکنم
ميشماري نالهام را همچو ني، بادِ هوا
خم به ابرويت نيايد، بشنويگر شيونم
از منِ افتاده گر آگه نباشي، دور نيست
بيصدا چون سايه باشد، بر زمين افتادنم
گر شدي دلبسته من، يا منم پابندِ تو
فرقها باشد ميان ما، توجاني، من تنم
پلکهايم شب نميآيند دور از تو به هم
گر مژه برهم زنم، در ديده ريزد سوزنم
آتش عشقت نميداني چه با من ميکند
برقِ عالمسوز را سردادهاي در خرمنم
آه اي هجران تو بيرحم چون آوار و سيل!
من نه سنگِ خارهام آخر، نه کوه آهنم
نيستي آگه ز رسم دوستي، بشنو که من
آنچنانت دوست ميدارم که با خود دشمنم!
خار در پيراهنم، چون با توام، برگِ گل است
برگِ گل، چون بيتوام، خار است در پيراهنم
محمد قهرمان
داغ اميد به دل ماند و تحمل کرديم
آرزو مرد شنيديم و تجاهل کرديم
کاسه ي صبر عجب نيست که لبريز شود
زانچه يک عمر شنيديم و تحمل کرديم
بلبل فصل خزانيم و ز گلريزي اشک
آشيان را به نظرها سبد گل کرديم
همچو فواره که از اوج سرازير شود
به ترقي چو رسيديم تنزل کرديم
ناصح از پند مکرر ننشيند خاموش
گرچه هر بار شنيديم تغافل کرديم
دست پرورده ي ذوقيم و به فتواي بهار
گوش را وقف نواخواني بلبل کرديم
حاجت طعنه زدن نيست که ما خود خجليم
زين همه بار که بر دوش توکل کرديم
کم نشد حيرت و سرگشتگي ما افزود
هرچه در کار جهان بيش تامل کرديم
گذر عمر نه زانگونه که حافظ فرمود
بود سيلي که تماشا ز سر پل کرديم
اي خزان دست نگه دار که در آخر عمر
نوبهار دگري آمد و ما گل کرديم
محمد قهرمان
اشعار محمد قهرمان
به دل جمع درين دايره گامي نزدم
گرچه پرگار شدم دور تمامي نزدم
آهي از دل ندواندم به سر راه سحر
گلي از ناله ي خود بر سر شامي نزدم
ضعف تن سايه صفت داشت زمين گير مرا
بوسه چون پرتو مه بر لب بامي نزدم
ساز افتاده ز کوکم خجلم اي مطرب
که به دلخواه تو يک بار مقامي نزدم
خصلت من چو دگرگونه شد از گشت زمان
طعنه از پختگي خويش به خامي نزدم
تشنه ي شهرت بيهوده نبودم چو عقيق
زخم بر دل به طلبکاري نامي نزدم
راه بردم ز قناعت چو به چشم و دل سير
بر سر خوان فلک لب به طعامي نزدم
من که با شور سخن شعله دماندم از سنگ
در دلت آتشي از سوز کلامي نزدم
گرچه اي غنچه دهن تشنه ي بوسي بودم
لب خواهش نگشودم در کامي نزدم
سرگران از من مخمور گذر کردي دوش
رفتي و از مي ديدار تو جامي نزدم
محمد قهرمان
درباره این سایت